می گویند روزگاری سگی با خروسی عهد دوستی بستند، پس از مدتی که از این آشنایی گذشت عزم سفر کردند… در بین راه شب به محلی خوش آب و هوا رسیده و قصد استراحت داشتند ،حسب عادت که خروس بربالای بلندی می خوابد روی درخت کهنسالی رفته و به خواب رفت، سگ هم طبق معمول در سایه پشت درخت خوابید ، چون سحرگاهان فرا رسید خروس بنای آواز خواندن داد و در آن حوالی صدایش به روباهی رسیده و نظر او را به طرف خود جلب نمود، روباه از طریق صدا خود را به پای درخت رسانیده و از شوق گرفتن خروس، سگ خفته در پای درخت را ندید، و چون دسترسی به خروس را غیر ممکن دید، حیله آغاز کرد و به خروس گفت : عجب صدای زیبایی داریی !
این صدا برای اذان گفتن خیلی خوب است ؛ از بالای درخت به پائین بیا و بعنوان مؤذن اذان بگو تا با هم نماز جماعت بخوانیم؛
خروس گفت : قبول است تو هم نزدیکتر بیا تا به من کمک کنی از درخت به پائین بیایم،
چون روباه به پای درخت رسید ناگهان با فریاد سگ که به او حمله ور شده بود روبرو شد و با سرعت پا به فرار گذاشت،
خروس فریاد زد ای دوست بیا تا با هم نماز جماعت بخوانیم؛
روباه در پاسخ گفت: می روم تجدید وضو کنم !!